داستان زیبای فقط از خدا بخواه....
مرد تاجرى در شهر کوفه ورشکست شد و مقدار زیادى بدهکار گردید، به طورى که از ترس طلبکاران در خانه اش پنهان شد و از خانه بیرون نیامد. تا این که شبى، از خانه خارج گردید و براى مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نیاز بهدرگاه خداوند بى نیاز شد و در دعاهایش از خداوند خواست که فرجى بنماید و قرض هایش را اداء فرماید.
برای خواندن داستان به ادامه مطالب بروید.
مرد تاجرى در شهر کوفه ورشکست شد و مقدار زیادى بدهکار گردید، به طورى که از ترس طلبکاران در خانه اش پنهان شد و از خانه بیرون نیامد. تا این که شبى، از خانه خارج گردید و براى مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نیاز بهدرگاه خداوند بى نیاز شد و در دعاهایش از خداوند خواست که فرجى بنماید و قرض هایش را اداء فرماید.
در همان زمان بازرگان ثروتمندى در خانه اش خوابیده بود. در خواب به او گفتند: اکنون مردى خداوند را مى خواند و اداى دین خود را مى طلبد، برخیز و قرض او را ادا کن.بازرگان ثروتمند بیدار شد، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دوباره خوابید. باز در خواب همان ندا را شنید، تا اینکه در مرتبه سوم برخاست و هزار دنیاربا خود برداشت و سوار شتر شد و به طرف آن مسجد رفت. ناگاه داخل مسجد صداى گریه و زارى شنید. نزد تاجر ورشکسته رفت و گفت:اى بنده خدا، دعایت مستجاب شد.
هزار دینار پول را به او داد و گفت: با این پول،قرض هایت را بپرداز و مخارج زن و بچه هایت را تأمین کن و هرگاه این پول تمام شد وباز محتاج شدى اسم من فلان، و خانه ام در فلان محله است، به من مراجعه کن تا دوباره به تو پول بدهم.
تاجر ورشکسته گفت: این پول را از تو مى پذیرم زیرا مى دانم بخشش پروردگارم است. ولى اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نمى آیم. بازرگان پرسید: پس به چه کسى مراجعه مى کنى؟
تاجر ورشکسته گفت: به همان کسى که امشب از اوخواستم، و او تو را فرستاد تا کارم را درست کنى. باز هم اگر محتاج شوم از او کمک مى خواهم که بخشنده ترین بخشندگان است و هیچگاه بندگان خود را از یاد نمى برد.
اگر محتاج شوم باز هم از خدایم که به من نزدیک است و دعایم را مستجاب مى کند، مى خواهم که تو و امثال تو را بفرستد وکارم را اصلاح کند.
بسیج دانشجویی شهید احمد کاظمی